حکایت های آموزنده از سعدی

 

عبدالقادر گيلانى را رحمـه الله عليه ، در برنامه ببىن بپز جه جنس ق درون حرم کعبه روی بر حصبا نـهاده همـی گفت :

خدايا! ببخشای ، وگر هر آينـه مستوجب عقوبتم درون روز قيامتم نابينا برانگيز که تا در روی نيکان شرمسار نشوم .

روى بر خاك عجز مى گويم

 

هر سحرگه كه باد مى آيد

 

اى كه هرگز فراموشت نكنم

 

هياز بنده ياد مى آيد؟

..........................................................................................

 

جهل

یکی را از حکما شنیدم کـه مـی گفت هرگزی بـه جهل خویش اقرار نکرده هست مگر آن کـه چون دیگری درون سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

● غرور

روزی بـه غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بـه پای کریوه ای غخرپشتهف سست مانده. در برنامه ببىن بپز جه جنس ق پیرمردی ضعیف از بعد کاروان همـی آمد و گفت چه نشینی کـه نـه جای خفتن هست گفتم چون روم کـه نـه پای رفتن است. در برنامه ببىن بپز جه جنس ق گفت این نشنیدی کـه صاحبدلان گفته اند رفتن و نشستن بـه که دویدن و گسستن .

● دل آزرده

وقتی بـه جهل جوانی بانگ بر مادر زدم. دل آزرده بـه کنجی نشست و گریـان همـی گفت مگر خردی فراموش کردی کـه درشتی مـی کنی؟

● هنر

حکیمـی پسران را پند همـی داد کـه جانان پدر هنر آموزید کـه ملک و دولت دنیـا اعتماد را نشاید و سیم و زر درون سفر بر محل خطر هست یـا دزد بـه یک بار ببرد یـا خواجه بـه تفاریق بخورد. اما هنر چشمـه زاینده هست و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد کـه هنر درون نفس خود دولت است. هرجا کـه رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمـه چیند و سختی بیند .

● اجل

دست و پا بریده ای هزار پایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت سبحان الله با هزار پای کـه داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست .

● صید

صیـادی ضعیف را ماهی قوی بـه دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش درون ربود و برفت. دیگر صیـادان دریغ خوردند و ملامتش د کـه چنین صیدی درون دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت ای برادران چه توان ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیـاد بی روزی درون دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمـیرد

 

..........................................................................................

 

يکی را از دوستان گفتم : در برنامه ببىن بپز جه جنس ق امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختيار آمده هست در غالب اوقات کـه در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده دشمنان جز بر بدی نمـی آيد . گفت : دشمن آن بـه که نيکی نبيند .

هنر بـه چشم عداوت ، بزرگتر عيب است

 

گل هست سعدى و در چشم دشمنان خار است

 

نور گيتى فروز چشمـه هور

 

زشت باشد بـه چشم موشك كور

..........................................................................................

 

شرط آزادی

 

یکی از بزرگان بـه غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامـی ساز که تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریـانی ساخت و پیش او آورد .

 

 

خواجه خورد و گوشت را بـه غلام سپرد .

دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیـه کن که تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را بـه غلام سپرد کـه کمـی روغن بستان و با آن گوشت، طعامـی به منظور دیگر روز فراهم کن که تا بخورم و تو را آزاد سازم .

غلام گفت: ای خواجه تو را بـه خدا بگذار من هم چنان غلام تو باشم و این تکه گوشت را آزاد کن !

 

..........................................................................................

 

حسن ميمندی را گفتند سلطان محمود چندين بنده صاحب جمال دارد کـه هر يکی بديع جهانی اند ، چگونـه افتاده هست که با هيچ يک از ايشان ميل و محبتی ندارد چنانکه با اياز کـه حسنی زيادتی ندارد ؟ گفت : هر چه بـه دل فرو آيد درون ديده نکو نمايد .

هر كه سلطان مريد او باشد

 

گر همـه بد كند، نكو باشد

 

وآنكه را پادشـه بيندازد

 

كسش از خيل خانـه ننوازد327

 

كسى بـه ديده انكار گر نگاه كند

 

نشان صورت يوسف دهد بـه ناخوبى

 

و گر بـه چشم ارادت نگه كنى درون ديو

 

فرشته ايت نمايد بـه چشم كروبى

 

..........................................................................................

 

با طایفه بزرگان بـه کشتی درون نشسته بودم؛ زورقی درون پی ما غرق شد. دو برادر بـه گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، کـه بگیر این هر دو آنرا کـه بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح درون آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب درون گرفتن او تاخیر کرد و در آن‌دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر مـیل خاطر برهانیدن این بیشتر بود کـه وقتی درون بیـابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و زدست آن‌دگر تازیـانـه‌ای خورده‌ام درون طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا .

تا توانی درون مخراش     کاندرین راه خارها باشد

کار  درویش   مستمند  برآر     کـه ترا نیز کارها باشد

 

..........................................................................................

 

یکی از پسران هارون‌الرشید پیش پدر آمد خشم‌آلود، کـه سرهنگ‌زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین چه باشد؟ یکی اشاره بـه کشتن کرد و دیگری بـه زبان ب و دیگری بـه مصادره و نفی. هارون گفت: ای پسر کرم آنست کـه عفو کنی و گر توانی تو نیزش دشنام مادر ده. نـه چندان‌که انتقام از حد گذرد انگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم .

نـه مرد هست آن به  نزدیک  خردمند    کـه با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آناست از روی تحقیق   کـه چون خشم آیدش باطل نگوید

 

…………………………………….…………………………………….

 

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست، کـه روز و شب خدمت سلطان مشغولم و بخیرش امـیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای عزوجل را چنین پرستیدمـی کـه تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمـی .

گر نـه امـید و بیم راحت و رنج    پای  درویش بر  فلک   بودی

ور  وزیر  از  خدای بترسیدی    همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

 

……………………………………..……………………………………

 

درویشی، مجرد بـه گوشـه‌ای نشسته بود. پادشاهی برو بگذشت . درویش از آنجا کـه فراغ ملک قناعت هست سر بر نیـاورد و التفاتت نکرد. سلطان از آنجا کـه سطوت  سلطنت هست برنجید و گفت: این طایفه خرقه‌پوشان امثال حیوان‌اند و اهلیت و آدمـیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد سلطان روی زمـین بر تو گذر کرد، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بـه جای نیـاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت ازی دار کـه توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان کـه ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نـه رعیت از بهر طاعت ملوک .

پادشـه پاسبان درویش   است     گرچه رامش  به فر  دولت اوست

گوسپند از برای  چوپان  نیست     بلکه  چوپان  به  خدمت  اوست

یکی  امروز    کامران     بینی      دیگری را دل از مجاهده ریش

روز  کی چند باش  تا   بخورد      خاک، مغز سر خیـال‌اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست   چون قضای نبشته آمد پیش

گری خاک مرده  باز کند      ننماید  توانگر   و    درویش

ملک را، گفت درویش استوار آمد. گفت : از من تمنا ؟ گفت: آن‌همـی خواهم کـه دگر باره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده؟ گفت :

دریـاب کنون کـه نعمتت هست بدست   کین دولت و ملک مـی‌رود دست بدست

 

……………………………………..……………………………………

 

چنيــن گفت شوريده اي درون عجم

 بــه كسـري كه اي وارث ملك جم

 

اگـر ملك بــرجم بمــاندي و بخت

 تــرا كي ميسّر شـدي تاج و تخت

 

اگــر گنــج قـارون بـه دست آوري

 نمــاند مگــر آنچـه بخشي، بــري

 

چــو الب ارسـلان جان بـه جانبخش

 پســر تــاج شـاهي بـه سر برنـهاد

 

بــه تــربــت سپــردنش از تاجگاه

 نــه جــاي نشستــن بـُد آماجگاه

 

چنيــن گفت ديــوانـه اي هوشيار

 چــو ديــدش پسـر روز ديگر سوار

 

زهي مُلــك و دوران ســر درون نِشيـب

 پــدر رفــت و پــاي پسـر درون ركيب

 

چنينــــست گـــرديـــدن روزگــار

 سبــك سيــر و بـد عهد و ناپايدار

 

چــو ديرينــه روزي ســـرآورد عهـد

 جــوان دولتي ســربـــر آرد ز مـهد

 

مَنِــه بـر جهان دل كه بيگانـه ايست

 چو مطرب كه هر روز درون خانـه ايست

 

نــه لايـــق بـــود عيش بــا دلبـــري

 كــه هــر بــامدادش بود شوهري

 

نكـويي كن امسال چون دِه تراست

 كــه ســال دگر، ديگري دهخداست




[شـهریـارما1390 - ادبی - shahriarm1390.blogfa.com در برنامه ببىن بپز جه جنس ق]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 18 Nov 2018 08:37:00 +0000